اندر حکایت ریش جنباندن سلطان محمود و غول چراغ جادوی فرزندان
وقتِ آن شد ای شَهِ مکتوم سَیر / وز
کرم ریشی بجنبانی به خیر
شبی سلطان محمود یکه و تنها با لباسی مبدّل در شهر می گشت که ناگهان به گروهی از دزدان برخورد کرد . و جون از او پرسیدند کیستی ؟ گفت : من هم مانندِ شما برای دزدی گشت می زنم . یکی از دزدان برای امتحان شاه گفت : رفقا بهتر است هر یک از ما هنرِ خاصّ خود را عرضه داریم . یکی گفت : هنر من اینست که زبان سگ را درک می کنم . دیگری گفت : هنر من اینست که هر کس را در شب تاریک ببینم او را در روز نیز خواهم شناخت گرچه سر و وضع خود را تغییر داده باشد . سومی گفت : قدرت بازوی من در نقب زدن نظیر ندارد . چهارمی گفت : هنر من اینست که اگر خاکی را ببویم می فهمم که در نزدیک آن گنج و معدنی هست یا نیست . پنجمی گفت : من کمندانداز ماهری هستم و دژهای سر به فلک کشیده را با کمند تسخیر می کنم . آنگاه نوبت به سلطان محمود رسید . از او پرسیدند : رفیق ، حالا بگو ببینیم تو چه هنری داری ؟ سلطان گفت هنر من در ریشم خلاصه می شود . هرگاه مجرمان را به تیغِ جلّادان سپارند کافی است که ریشم را اندکی بجنبانم . در این وقت است که همۀ مجرمان از تیغِ کیفر می رهند .
وقتی که دزدان این سخن را شنیدند یکصدا گفتند : الحق که تویی پیشوای ما . زیرا در ایامِ سختی و گرفتاری تویی رهانندۀ ما . این را گفتند و به طرف کاخ سلطان حرکت کردند . در این لحظه سگی پارس کرد . آنکه مقصود سگان را درمی یافت گفت : رفقا دانستید این سگ چه گفت ؟ گفت : شاه همراه شماست . امّا دزدان از بس در فکر یافتن سیم و زَر بودند مفهوم حرف او را درنیافتند . آنکه بوی خاک را می شناخت زمین را بویید و گفت : در این حوالی خانۀ بیوه زنی است و هیچ سیم و زری در آنجا نیست باید به راهِ خود ادامه دهیم . رفتند تا به دیوارِ بلندی رسیدند . کمندانداز پیش آمد و کمند انداخت و همۀ دزدان بدان سوی دیوار رفتند . بو شناس خاک را بویید و گفت : این راه به خزانۀ شاه منتهی می شود . بلافاصله نَقب زن دست بکار شد و نَقَبی به خزانۀ شاه زد و همگان بدانجا درآمدند و هر چه سیم و زَر و جواهرات و جامه های فاخر بود برداشتند و بردند و در خانه های اَمن خود پنهان شدند . شاه که نهانگاه آنان را شناسایی کرده بود از آنان جدا شد و صبح فردا حکایت دزدان را به مأموران خود بازگفت و مأمورانِ غِلاظ و شِداد رفتند و دزدان را دستگیر کردند و ضرباََ و جبراََ به کاخ شاه آوردند و مقابل تخت شاه به صفشان کردند . در این لحظه خطیر آنکه هر کس را شب می دید . روز در هر لباس و قیافه ای بازش می شناخت . در همان دَم شاه را شناخت و با تضرّع بدو گفت : شاها ، وقت آن است که ریش رحمت و عفوت را بجنبانی و ما را از کیفر برهانی .و بدین ترتیب دردان از کیفر رهیدند .اما غرض از بیان این داستان اینه که گاهی وقتا فرزندان ما برای انجام کاراشون یا حوصله ندارن یا حالشو ندارن یا انگیزه، خلاصه اگه توو این دنده بیافتن شاید نیاز به یه اهرم خاجی دارن که راشون بندازه
ریش جنبنده به عنوان اهرم انگیزشی!!
درسته توو این داستان شخصی پیدا شد و با انجام کاری باعث شد مشکلی حل بشه و و جود اون راه حل انگیزه ای شد برای انجام دزدی، اما آیا فرزندان ما اصلا همیشه نیازی به اهرم های انگیزشی دارن یا خیر؟ اونم ازین نوع؟!
و سوال دوم این که راه بهتری برای متهعد موندن شون نسبت به انجام کار وجود داره یا نه؟
و سوال سوم اینکه اگه به هر دلیل اگه انگیزه ایجاد نشد ما چطور می تونیم فرزندانی داشته باشیم که در این صورت هم متعهد بمونن نسبت به تصمیماتی که گرفتن برای انجام اقدامات؟
برای پاسخ گوئی به این سوالات و یا هر سوال دیگه در این خصوص می خوام از کتاب عادت های اتمی از جیمز کلیر کمک بگیرم. در این کتاب اشاره شده به اینکه وقتی به دلیل اتفاقی در برن ما دوپامین ترشح میشه حس خوبی بهمون دست میده مثل حس سرشوقی و سرحالی که ما در هنگام انگیزه داشتن برای انجام کاری معمولا بهش نیاز داریم.
هک مغز
خوشبختانه باتوجه به پیشرفت های چشمگیر در زمینه های مختلف علمی منجله شناخت مغز مشخص شده که به چه دلایلی هورمون های مختلف ترشح میشن و چطور می تونیم با انجام کارهائی خودمون باعث بشیم مجددا ترشح بشن یعنی به نوعی مغزمون رو هک کنیم. مثلا همین هورمون دوپامین، زمان خوردن یا درآغوش کشیدن ترشح می شه و باعث ایجاد حس خوب میشه و ذهن رو تشویق می کنه برای دست به عمل زدن. بله به همین سادگی، کافیه در مواقعی که حس می کنین فرزندتون حس و حالی برای انجام کاراش نداره یا به قول خودمون انگیزه ای ندارهف ما به عنوان پدر یا مادر، اونرو مهمون کنیم به یه آغوش گرم و نرم و باعث بشیم اون حس قشنگه فوران کنه و بهش کمک کنیم تا حرکت کنه در مسیر انجام کاراش به همین سادگی.
دیدگاهتان را بنویسید